انگار همین دیروز بود که در میانه دهه 80 خورشیدی با وجود اعضای خوب انجمن نجوم آماتوری ایران متوجه شدیم سرکار خانم دکتر طریان در نزدیکی مان و در آسایشگاه سالمندان توحید بستری شده اند و چه پرستاران صمیمی که استاد را مهربانانه پذیرا بودند و به او عشق می ورزیدند و منجمان آماتور نیز محفل عشقی برای دیدار این پیرطریق و استاد بلندمرتبه یافته بودند و به ملاقات او می رفتند تا جایی که این حرکت مراکز مردم نهاد و خودجوش عاملی شد تا رسانه ها نیز از ایشان بیشتر با خبر شوند و همینطور الگویی شد تا دانشگاه تهران از این استاد فرزانه وبانوی ایرانی تجلیلی در خور بعمل آورد. در هر صورت در زمان حیات استاد بارها و بارها مدیریت و اعضای انجمن نجوم آماتوری کشور در مرکز سالمندان مذکور بر سر بالین استاد حاضر می شدند و ساعاتی او را به یاد محافل دانشگاهی و کلاس و تدریس می بردند و گزارشهای برخی از این دیدارهای که با حس خاصی تهیه می شد در این وبگاه قرار می گرفت. با اعلام درگذشت استاد و غروب ایشان در 14 اسفند 1389 برای گرامیداشت 90 سال خدمت صادقانه و بی مدعای ایشان، گروه ویژه ای از انجمن نجوم آماتوری ایران در کلیسای مریم مقدس و در مراسم تشییع پیکر این بانوی استاد ایرانی حضور یافتند. آنچه که در ادامه می آید متنی است که خبرنگار روزنامه شهروند بدنبال گفتگو با مهندس مسعود عتیقی مدیریت انجمن و بمناسبت "روز جهانی حضور زنان در علم" تهیه و در روز چهارشنبه 23 بهمن ماه جاری منتشر نموده است، باشد که قدردان متفکران دیروز و امروز ایران پرافتخار باشیم.
سوگل دانائی خبرنگار روزنامه شهروند- نویسنده خوبی میشوی. آلینوش اما آن روز ذهنش درگیر خورشید بود. مثل همه روزهای دیگری که به خورشید و لکههایش فکر میکرد، بیآنکه همسالانش بدانند یا چیزی از او بپرسند. آن روز هم به معلمش لبخند زده و درباره شغل و آرزوی آیندهاش چیزی به او نگفته بود.
آخرین روزهایی که مادرم زنده بود، از او پرسیده بودم اگر بین من و برادرم یکی قرار بود به دانشگاهی در خارج برود، میگذاشتی کداممان برویم؟ گفته بود حتما من. گفته بود درس خواندن زنها مهمتر از مردهاست، آنها بالاخره کار میکنند، اما زنها برای اینکه کار کنند، باید حتما درس بخوانند.»
چشمهایش به در خیره بود. برعکس همه روزهایی که مردمک چشمهایش چفت پنجره بود، آن روز چشمهایش را به در دوخته بود و همچنان که پاهایش را روی تخت فلزی روی هم میانداخت، انگشت اشاره را گاهی به سمت تابلوی ماهگرفتگی سال ٢٠٠٠ فرانسه میگرفت و گاه به عکسی از خودش در مقابل تختش روی دیوار. شش ساله بود در قاب عکس، مقابل تختش. سال ١٣٠٥. پیراهنی سفید به تن داشته، موهایش را با گیره سفیدی از پشت بافته بود. ایستاده در کنار پدر و مادرش با دستهای به سینه سنجاق شده. احتمالا عکس را در یکی از روزهایی که خودش را برای رفتن به مدرسه ارامنه آماده میکرد، گرفته بود. در یکی از روزهایی که برای نخستین بار چشمش به آسمان افتاده بود و نمیدانست چگونه باید به پدر و مادر تئاتریاش که از او توقع دختر نویسندهشدن داشتند، بگوید که ستاره اقبال او در صحنه تئاتر نیست که در آسمان است.
*آلینوش متعلق به آسمان بود
«آلینوش طریان چقدر خوب انشا مینویسی»، چند سال بعد از وقتی که مقابل دوربین عکاسی در حیاط خانه پدریاش ایستاده بود، معلمش به او گفته بود: «نویسنده خوبی میشوی.» آلینوش اما آن روز ذهنش درگیر خورشید بود. مثل همه روزهای دیگری که به خورشید و لکههایش فکر میکرد، بیآنکه همسالانش بدانند یا چیزی از او بپرسند. آن روز هم به معلمش لبخند زده و درباره شغل و آرزوی آیندهاش چیزی به او نگفته بود.
شش یا هفتسال بعد از سکوتش بین معلم و همشاگردیهایش بالاخره از آرزوهایش حرف زد. «چرا دائم میگویید من نمیتوانم، دختران نمیتوانند؟ چرا دائم میگویید، ریاضی و فیزیک خواندن کار من نیست؟» این نخستین و آخرین مواجهه جدی وارطو با آلینوش بود. چندسال بعد از وقتی که نگاه خیره و با افتخار پدر در تصویر نصیبش شده بود. پدر روشنفکر آلینوش که دهه نخست سال ١٣٠٠ به دخترش اجازه تحصیل داده بود، حالا برای او سوال شده بود که چرا دختر پدری و مادری که در تئاتر مسکو تحصیل کردند و نمایشنامه خواندن در گوشت و پوستشان بوده، میخواهد در دنیای ریاضی و فیزیک غرق شود؟ «اجازه دهید من فیزیک بخوانم، فیزیک و ریاضی فقط برای پسران نیست، من الان از خیلی از همکلاسیهایم بهترم.» وارطو به آلینوش خیره شده بود، مثل خیرگی آلینوش به آسمان، به قاب عکس، به دیوار. معلوم نبود پدر در آن خیرگی به چه چیزهایی میاندیشید؟ به شکست دخترش یا حتی موفقیت او. هنوز هم هیچکس نمیداند، پدر در آن لحظات دختر را در پشت تلسکوپ تصور کرده یا تدریس در دانشگاه. هرچه بود، نتیجه این خیرهشدن، همانی شد که آلینوش میخواست. او بالاخره ریاضی و فیزیک خواند.
*همه، شاگردان من هستید
«خانم دکتر، دوستانتان آمدند. خانم دکتر طریان.» صدای پرستار آسایشگاه، آلینوش را بند زمان حال کرده بود. چشمهایش را از عکس قابشده کنده و دوباره دوخته بود به در. لبخندش دندانهای یکی در میانش را به چشم آورده بود. خوشآمدید را با صدای آرام زمزمه کرد و به چهره میهمانانش خیره شد. «من را یادتان است؟» فاطمه بنیادی با لبخند پرسیده بود و آلینوش با لهجه ارمنی که ٨٩سال آن را به زبان فارسیاش آمیخته بود، گفت: «مگر میشود یادم رفته باشد؟ تو شاگرد ممتازم در دانشگاه تهران بودی، اولین عکس لکههای خورشیدیات را با دوربین خودم گرفتی.» فاطمه درحالیکه به چهره باقی همراهانش نگاهمیکرد، لبخند زد. باقی هم لبخند زدند و کسی به روی خودش نیاورد که هر اتفاق، رخداد و واقعه نزدیکی از حافظه آلینوش فراری میشود. فاطمه به روی آلینوش نیاورد در سالهایی که نخستین استاد فیزیک دانشگاه تهران بود، هرگز شاگرد مستقیم او نبوده. به آلینوش نگفت که منجم است و همیشه دوست داشته مادر نجوم ایران را از نزدیک ببیند، نگفت که هفته گذشته نخستین بار برای دیدارش پرسانپرسان به آسایشگاه سالمندان توحید رسیده و بعد باقی دوستانش را خبر کرده که بیایید، مادر نجوم ایران مدتی است که آسایشگاهنشین شده، نه برادری دارد، نه همسری نه پدری، او اینجا بستری است.
*کشمکشهایی در ماندن و رفتن
آلینوش بازهم خیره شده بود. نه به میهمانانش، این بار به عکسی از خودش که دورتر از عکس خانوادگیاش، چفت دیوار بود. عکسی از خودش در سنین جوانی. دختری با موهای فر شده سیاه با صورت کج کرده، بدون توجه به دوربین، در قابی با پسزمینه سفید. عکس متعلق بود به روزهایی که دختر جوان نوزده ساله وارد دانشگاه تهران شده بود و قرار بود رشته فیزیک بخواند. در کلاسی ٤٠ نفره با ٣٩ پسر. دوره کارشناسی پنج ساله به سرعت نور برای او گذشته بود. درس خواند و بعد هم در آزمایشگاه دانشکده فیزیک دانشگاه تهران کار کرد. همه چیز برای او به سرعت برق گذشت، یک جای قصه، اما زمان حلزونیشده بود. دانشگاه سوربن به او بورسیه تحصیلی داده بود. از او خواسته بودند برای ادامه تحصیل در رشته فیزیک اتمسفر به فرانسه برود. مثل حلزون همه چیز به هم پیچیده شد، وقتی استادان دانشگاه گفته بودند، نمیگذارند آلینوش به فرانسه برود. گفته بودند چرا او؟ چرا آلینوش جوان باید به جای این همه پسر مستعد راهی فرانسه شود؟ اصلا چه توجیهی دارد رفتن یک زن به کشور دیگر برای درس خواندن. کشمکشها بر سر رفتن و ماندن ادامه پیدا کرده بود که سال ١٣٢٨ آلینوش بیخیال بورسیه و کمکهزینه دانشگاه راهی فرانسه شد، با کمکخرج و حمایت پدر.
*چرا برگشتی؟
«خانم دکتر از خاطرات فرانسه برای ما بگویید، آنجا چه کردید؟ چرا بازگشتید؟» این را مسعود عتیقی پرسیده بود، مدیر انجمن نجوم آماتوری ایران. سوال پلکهای آلینوش را از روی عکس جوانیاش برداشته و ذهنش را کشانکشان به میان هیاهوی گفتوگوی ملاقاتکنندگانش رسانده بود. خاطرات جوانی و نوجوانی هنوز راهی به ذهنش داشتند. «میدانید من مدتی با ایرن کوری کار کردم. در آزمایشگاه فیزیک دانشگاه. ایرن دختر ماری کوری برای من الگو بود. تجربه کار کردن چند ماهه با ایرن برای من اتفاق بزرگی بود.»
سرش را تکان داده و لبخند زده بود. «برگشتم چون من ایرانی هستم، باید برمیگشتم، اینجا به من احتیاج داشتند.» جمله را تمام نکرد. سنوسال خندهاش را عوض کرده بود و با سوال از آنهایی که کنار او روی تختخوابش نشسته بودند، پرسیده بود، نداشتند؟ سنوسال خندهاش رفته بود به بیش از ٧٠ سال پیش. روزهایی که آلینوش به ایران برگشته و کرسی استادی دانشگاه در فرانسه را رد کرده بود. به ایران برگشته و استاد ترمودینامیک شده بود، نخستین استاد زن دانشکده فیزیک دانشگاه تهران. بعد از چند سالی ترمودینامیک درسدادن، او سوق پیدا کرد به تدریس رشته فیزیک ستارگان.
*وقتی عاشق نجوم شدم
آلینوش رفتهرفته شهرت جهانی پیدا میکرد. از دنیای تدریس فیزیک ستارگان نمیتوانست جدا شود. خودش میگفت دنیای ستارگان. دنیای آسمان. فضای لایتناهی و هرچه در آن بود. «کسی که وارد نجوم میشود، عاشقش میشود، نمیتواند از آن جدا شود. من هم نتوانستم، آنها که از قبل هم عاشق بودند، نتوانستند.» هرچه علاقه آلینوش به آسمان بیشتر میشد، علاقه کشورهای خارجی هم به او شدت میگرفت. دولت فدرال آلمان برای جلب نظر آلینوش و مجاب کردن او به خروج دائمی از کشور و حضور در آلمان، تلسکوپ زایسی را به رصدخانه خورشیدی که خود آلینوش بنیانگذار او بود، تقدیم کرد. تلسکوپ به ایران آمد، آلینوش اما تنها چهار ماه از ایران رفت و دوباره بازگشت. بازگشت و تلسکوپ خورشیدی اهدایی را در کشور به کار گرفت.
*از هیچکس نترسیده بودم
خانم دکتر از نمرهدادن بگویید، آن روزها چطور نمره میدادید؟ یکی از همراهان عتیقی پرسیده بود. قبل از پرسش سقلمهای به دیگران زده و بلند خندیده بود. آلینوش هم شیطنتش را فهمیده بود که رُک جواب داد: «من به هیچکس نمره الکی ندادم، از هیچکس هم نترسیدم.» آلینوش خیره به جوان مقابلش ادامه داده بود: «یکبار فرح دیبا با یکی از فرماندهان گارد شاهنشاهی به رصدخانه تهران آمد و از من پرسید از این آقا نمیترسی؟ گفتم چرا باید بترسم؟ زاهدی گفت پسرش شاگردم در دانشگاه تهران بود و من به او کم نمره داده بودم. من هم خندیدم و گفتم من یاد نگرفتم الکی نمره بدهم، چه پسر شما باشد، چه پسر کسی دیگر.»
*تنهایی و گوشهنشینی در آسمان
روی آخرین عکسهای آلینوش با خودکار نوشته بودند، آخرین روزهای تدریس در دانشگاه تهران. آلینوش میان خنده و خیرگیهایش، عکسها را به ملاقاتکنندگانش نشان داده بود. او سال ٤٨ رئیس گروه تحقیقات ژئوفیزیک تهران و ١٠سال بعد به درخواست خودش بازنشسته شد. وقتی پنجاهونه ساله بود، دیدن دنیا از پشت دریچه تلسکوپ را به کار و تدریس در دانشگاه تهران ترجیح داد.
چرا ازدواج نکردید؟ اول آلبوم عکس را بست و بعد جواب داد: «من با کارم ازدواج کردم، خیلی عجیب بود، بچههایم شما هستید، به فکرم هستید، مثل بچههای واقعی آدم.» بعد دوباره آلبوم عکسهایش را باز کرده و دستش را روی عکسی که در آن از همیشه جوانتر بود، کشیده بود. سرش را پایین نگه داشته بود. کسی نمیدانست در آن لحظات او به چه چیزی خیره مانده بود، به چه چیزی میاندیشید. به عشقی قدیمی که عدهای از یاران دور آلینوش ادعا میکردند، بابت نرسیدن به او بوده که تجرد را انتخاب کرده یا حتی به عشقی که تنها از دریچه تلسکوپ نمایان بوده. اخترکی با عمری کوتاه میان یک طلوع و غروب یا حتی ابرنواختری که به لحظات انفجارش نزدیک میشده.
«از استادان خود راضی هستید؟ بعد از این همه سال، کینهای؟ ناراحتی؟ آنها نگذاشتند شما به فرانسه بروید؟» یکی از همراهان عتیقی پرسیده بود، آلینوش درحالیکه سرش را هماهنگ با انگشتهای دست راستش به عقب تکان میداد، به همراهانش فهمانده بود که کینهای از کسی به دل ندارد. بعد بیآنکه کسی چیزی بگوید رو کرده بود به دختران همراه در مجموعه و این بار با سرعتی پایینتر از مکالمات قبلیاش درحالیکه مکثهای ممتدی میان دیالوگهایش داشت، گفته بود: «آخرین روزهایی که مادرم زنده بود، از او پرسیده بودم اگر بین من و برادرم یکی قرار بود به دانشگاهی در خارج برود، میگذاشتی کداممان برویم؟ گفته بود حتما من. گفته بود درس خواندن زنها مهمتر از مردهاست، آنها بالاخره کار میکنند، اما زنها برای اینکه کار کنند، باید حتما درس بخوانند.» همراهان سکوت کرده بودند، آلینوش که چند دقیقه پیش از این دیالوگ اعلام کرده بود دختران حاضر در جمع هرکدام شاگردان اسبقش هستند، گفته بود دوست دارد هرکدام عالیترین مدارج تحصیلی را طی کنند.
*آلینوش، مادر نجوم ایران ماند
آن روز بعد از رفتن همراهان، مردمک چشمهایش باز هم به اطرافش خیره مانده بود. بند عکسهایی در مراسم تقدیر از زنان برتر، مادران نمونه. روزهایی که به او نخستین بار گفته بودند، «مادر نجوم ایران» است. آلینوش به دلیل اینکه نخستین زنی بود که نجوم را حرفهای و همراه با تحصیلات دانشگاهی دنبال کرد، مادر نجوم لقب گرفته بود. لقبی که برای خطابکردن شاگردهایش از آن مایه میگذاشت. «دخترم، پسرم.» آلینوش چشمهایش را از در و دیوار کنده و به آسمان دوخته بود. ماه پررنگ، حتی از آنجایی که آلینوش بود نیز خودش را به چشمهای او میتاباند.
*آخرین آرزوها
چند روز بعد از آخرین دیدار حدود ٩سال پیش، آلینوش درحالیکه اینبار به سقف خیره مانده بود، زمین را به مقصد یکی از چندین ستاره که روزانه در سحابیهای خیلی دور و نزدیک ما متولد میشوند، ترک کرد. سفرش به زمین ٨٩سال طول کشیده بود. دست خالی برگشت. خانه کوچک و پدریاش در تهران را به کلیسا برای امور خیریه واگذار و کتابخانهاش را هم به کتابخانه ملی اهدا کرد. آلینوش بعد از انفجار ابرنواختری کمسو شد. خیلیها او را از یاد بردند، حتی عکسهایی که از او به یادگار مانده است هم خود او نیستند. ابرنواختر آلینوش بعد از مرگ تنها یک آرزو داشت، آرزویی که رد نور آن هنوز هم در آسمان پیداست. «نجوم ما روزگاری زبانزد دنیا بود. روزگاری همه حکما و فضلا نجوم میخواندند، اما امروز چه؟ امروز کجای جهان ایستادهایم؟ باید خودمان را به آن روزها نزدیک کنیم. همه شما باید خودتان را به آن روزگار نزدیک کنید، قول بدهید که خودتان را به آن روزها نزدیک کنید.»
آنها یکباره متولد میشوند، اما سالها طول میکشد تا به لحظه مرگشان برسند. یک انفجار و بعد نور. نوری که قرنها ردش در آسمان میماند و هیچکس نمیفهمد متعلق به کدامشان بوده. متعلق بوده به ستارهای در کهکشان آندرومدا، مسیه یا همین راه شیری و منظومه شمسی خودمان. ستارهها اینگونه میمیرند، کمسو میشوند و اندکی بعد با یک انفجار موسوم به انفجار ابرنواختری چنان میسوزند و میمیرند که نمیتوانی چشم از آنها برداری. سالها طول میکشد تا نورشان کم و کمتر شود، اما هیچگاه خاموشی مطلق در کارشان نیست. ستارهها، گاهی نامشان «آلینوش» میشود، شاید در آسمان نباشند، اما عمرشان را به پای آسمان میگذارند.
اشتراک گذاری در:
- سایت انجمن نجوم آماتوری ایران مجاز به ویرایش ادبی دیدگاهها است.
- دیدگاههایی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی و موارد مغایر با قوانین کشور باشند منتشر نخواهند شد.
- دیدگاهها پس از تأیید منتشر میشوند.